داستان های کوتاه فارسی

Wednesday, August 06, 2003



كلاس درس

غلامحسين ساعدي-تابستان 62

همه ما را تنگ هم چپانده بودند. داخل كاميون زوار در رفته اي كه هر وقت از دست اندازي رد ميشد چهارستون اندامش وا ميرفت و ساعتي بعد تخته بندها جمع و جور مي شدن دو ما يله مي شديم و همديگر را مي چسبيديم كه پرت نشويم.انگار داخل دهان جانوري بوديم كه فك هايش مدام باز و بسته مي شدولي حوصله جويدن و بلعيدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود مي چرخيد. نفس مي كشيد و نفس پس مي دادو آتش مي ريخت ومدام مي زد تو سر ما. همه له له مي زديم. دهان ها نيمه باز بودو همديگر را نگاه مي كرديم. كسي كسي را نمي شناخت. هم سن و سال هم نبوديم. روبروي من پسر چهارده ساله اي نشسته بود. بغل دست من پيرمردي كه از شدت خستگي دندان هاي عاريه اش را در آورده بود و گر فته بود كف دستش و مرد چهل ساله اي سرش را گذاشته بود روي زانوانش و حسابي خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زيلي بودند. بيشتر از شصت نفر بوديم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفري از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بوديم. تشنه بوديم و گرسنه بوديم. كاميون از پيچ هر جاده اي كه رد ميشد گرد و خاك فراواني به راه مي انداخت و هر كس سرفه اي مي كرد تكه كلوخي به بيرون پرتاب ميكرد

.چند ساعتي اين چنين رفتيم و بعد كاميون ايستاد. ما را پياده كردند. در سايه سار ديوار خرابه اي لميديم. از گوشه ناپيدايي چند پيرمرد پيدا شدند كه هر كدام سطلي به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبي دادند و بعد براي ما غذا آوردند. شورباي تلخي با يك تكه نان كه همه را با ولع بلعيدم.دوباره آب آوردند. آب دومي بسيار چسبيد. تكيه داده بوديم به ديوار. خواب و خميازه پنجول به صورت ما مي كشيد كه ناظم پيدايش شد. مردي بود قد بلند.. تكيده و استخواني . فك پايينش زياده از حد درشت بودو لب پايينش لب بالايش را پوشانده بود. چند بار بالا و پايين رفت. نه كه پلك هايش آويزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داد كه همه بلند بشويم و ما همه بلند شديم و صف بستيم. راه افتاديم و از درگاه درهم ريخته اي وارد خرابه اي شديم. محوطه بزرگي بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشيه گودال ها نشستيم. روبروي ما ديوار كاه گلي درهم ريخته اي بود و روي ديوار تخته سياهي كوبيده بودند.

پاي تخته سياه ميز درازي بود از سنگ سياه و دور سنگ سياه چندين سطل آب گذاشته بودند. چند گوني انباشته از چلوار و طناب و پنبه هاي آغشته به خاك. آفتاب يله شده بود و ديگر هرم گرمايش نمي زد تو ملاج ما. مي توانستيم راحت تر نفس بكشيم.نيم ساعتي منتظر نشستيم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگين راه مي رفت.مچ هاي باريك و دست هاي پهن و انگشتان درازي داشت. صورتش پهن بود و چشم هايش مدام در چشم خانه ها مي چرخيد. انگار مي خواست همه كس و همه چيز را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند مي زد و دندان روي دندان مي ساييد. جلو آمد و با كف دست ميز سنگي را پاك كردو تكه اي گچ برداشت و رفت پاي تحته سياه و گفت: درس ما خيلي آسان است. اگر دقت كنيد خيلي زود ياد ميگيريد.وسايل كار ما همين هاست كه مي بينيد.

با دست سطل هاي پر آب و گوني ها را نشان دادو بعد گفت: ؛ كار ما خيلي آسان است. مي آوريم تو و درازش مي كنيم.؛
و روي تخته سياه شكل آدمي را كشيد كه خوابيده بودو ادامه داد: ؛اولين كار ما اين است كه بشوريمش. يك يا دو سطل آب مي پاشيم رويش. وبعد چند تكه پنبه ميگذاريم روي چشم هايش و محكم مي بنديم كه ديگر نتواند ببيند.؛
با يك خط چشم هاي مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت:؛ فكش را هم بايد ببنديم؛. پارچه اي را از زير فك رد مي كنيم و بالاي كله اش گره مي زنيم. چشم ها كه بسته شد دهان هم بايد بسته شود كه ديگر حرف نزند.؛
فك پايين را به كله دوخت و گفت:؛ شست پاها را به هم مي بنديم كه راه رفتن تمام شد.؛
و خودش به تنهايي خنديد و گفت:؛ دست هارا كنار بدن صاف مي كنيم و مي بنديم؛ و نگفت چرا و دست هارا بست. و بعد گفت:؛ حال بايد در پارچه اي پيچيد و ديگر كارش تمام است.؛
و بعد به بيرون خرابه اشاره كرد. دو پيرمرد مرد جواني را روي تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله ميكرد. گاه گداري دست و پايش را تكان مي داد. او را روي ميز خواباندند. پيرمردها بيرون رفتند و معلم جلو آمدو پيرهن ژنده اي را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.

معلم پنجه هايش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پيچيدو دست ها و پاهاتكاني خوردند و صدايش بريد و بدن آرام شد.
آنگاه سطل آبي را برداشت. روي جنازه پاشيدو بعد پنبه روي چشم ها گذاشت و با تكه پارچه اي چشم را بست. فك مرده پايين بود كه با يك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه ديگري را از گوني بيرون كشيد و دهانش را بست و تكه ديگري را از زير چانه رد كرد و روي ملاج گره زد. بعد دست ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادي پنبه از كيسه بيرون كشيد و لاي پاها گذاشت و شست پاها را با طنابي به هم بست و و بعد بي آنكه كمكي داشته باشد جنازه را در پارچه پيچيد و بالا و پايين پارچه را گره زد و با لبخند گفت :؛كارش تمام شد؛.
اشاره كرد و دو پير مرد وارد خرابه شدندو جسد را برداشتند و داخل يكي از گودال ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بيرون رفتند.
معلم دهن دره اي كردو پرسيد : ؛ كسي يا د گرفت؟؛
عده اي دست بلند كرديم. بقيه ترسيده بودندو معلم گفت :؛آنها كه ياد گرفته اند بيايند جلو؛.
بلند شديم و رفتيم جلو. معلم مي خواست به بيرون خرابه اشاره كند كه دست و پايش را گرفتيم و روي تخته سنگ خوابانديم. تا خواست فرياد بزند گلويش را گرفتيم و پيچانديم. روي سينه اش نشستيم و با مشت محكمي فك پايينش را به فك بالا دوختيم. روي چشم هايش پنبه گذاشتيم و بستيم. دهانش را به ملاجش دوختيم و لختش كرديم و پنبه لاي پاهايش گذاشتيم. شست پاهايش را با طناب به هم گره زديم و كفن پيچش كرديم و بعد بلندش كرديم و پرتش كرديم توي گودال بزرگي و خاك رويش ريختيم و همه زديم بيرون. ناظم و پيرمردهانتوانستند جلو ما را بگيرند.
راننده كاميون پشت فرمان نشست و همه سوار شديم. وقتي از بيرا هه ا ي به بيراهه ديگر مي پيچيديم آفتاب خاموش شده بود . گل ميخ چند ستاره بالا سر ما پيدا بود و ماه از گوشه اي ابرو نشان ميداد.

Saturday, May 24, 2003

مجهول الهويه يك وبلاگ دارد به نام مجهول و داستانهاي كوتاهش را در آنجا مينويسد.آخرين داستانش با نام هالوسيناسيون از نگاه جالبي نوشته شده است. ميتوانيد بخوانيد و نظر بدهيد.
مجهول لينكهاي خوبي به وبلاگ هاي داستان نويسان دارد.
يك قسمت وبلاگ كه به نظر من خيلي جالب است قسمت نقد داستان هاست.

Sunday, April 27, 2003

كارگاه داستان
بنياد هوشنگ گلشيري


به اين سايت ميتوانيد داستان بفرستيد و داستان هاي فرستاده شده را نير ميتوانيد بخوانيد..

Sunday, January 12, 2003

Wednesday, October 23, 2002

پسرك لبو فروش
(صمد بهرنگي)


دراين سايت مي توانيد داستان پسرك لبو فروش از صمد بهرنگي را بخوانيد.

Saturday, August 17, 2002

توكايي در قفس

(نيما يوشيج )

از آخرهاي زمستان به اين طرف عروس- توكا در قفس بود. قفس از چوب بود وميله هاي نازكي از آهن داشت. صاحب قفس از لاي اين ميله ها به توكا آب و دانه مي داد و خوشحاليش اين بود كه توكا در بهار برايش آواز مي خواند. صبح ها كه سر كار مي رفت قفس توكا را هم با خودش مي برد و آن را به شاخه يك درخت آويزان مي كرد و بعد دنبال كارش مي رفت. صاحب قفس ظهر پيش توكا مي آمد و از دانه هاي برنج ناهارش به او مي داد و مي گفت: ؛ بخوان؛. توكا هم براي او مي خواند. آنقدر مي خواند تا او ناهارش را مي خورد.

اما توكا دلگير بود. خسته مي شد. خوشش نمي آمد كه آوازش اينجور بيخود حرام مي شود. بدتر از همه اينكه در قفس بود. زمستان هم كه براي او فصل كار و جنبش نيست برايش به اندازه دو سه زمستان طول كشيده بود. حالا كه ديگر بهار است از آن هم طولاني تر خواهد بود.

توكا مي گفت چرا او بايد در قفس بماند و مثل توكاهاي ديگر آزاد نباشد. زندگي او كور و خفه بود. در ميان قفس هيچ جا را نمي ديدو از ميان ميله ها هر جا را كه مي شد ديد آنقدر مي ديد كه از تكرار آن خسته مي شد حس مي كرد با وجود آب و دانه فراوان روز به روز ناتوان تر مي شود و به جاي آن ميل به آزادي در او قوت مي گيرد.

زندگي بدون آزادي براي او معنايي نداشت.

توكا يك روز به صاحب قفس گفت:؛ من و شما هر دو جوان هستيم. نگذاريد من اينطور محروم باشم
-چه كار كنم؟
-مرا آزاد كنيد
صاحب قفس خنديد . گفت ؛آنها كه اسيرند بايد اين را بگويند. اما بيچاره آب و دانه اي كه اينجا هست بيرون گير نمي آيد.
توكا گفت :؛هر قدر هم گرسنگي باشد در آزادي لذتي هست كه به گرسنگي و سختي هايش مي ارزد.؛
مرد گفت :؛اينها حرف است. درهمين قفس شمرده شمرده راه بو اما بلند بلند آواز بخوان . آنقدر هم حرف نزن و شكايت نكن. بعد ها عادت مي كني.
توكا گفت:؛ من خواندنم نمي آيد. از تمام لذت هاي زندگي محروم شده ام. خوردن و خوابيدن براي من زندگي نيست. وقتي پرنده نتواند هر قدر دلش مي خواهد پرواز كند خواندن هم يادش مي رود.
صاحب قفس گفت:ا ين هم يادت باشد كه توكايي را كه نمي خواند لاي پلو مي گذارند و بعد راهش را كشيد و رفت.
توكا اين حرف را كه شنيد ترسيد. اما صاحب قفس رفته بودو جواب گفتن فايده اي نداشت.

توكا با خودش گفت: حرف زدن با اين جوان فايده اي ندارد. من بايد در تلاش خودم باشم. اينجور زندگي اصلا نباشد بهتر است. آنهم جالا كه بهار آمده است. به من مي گويند عروس توكا. من از توكاهاي كوهي هستم نه از اين توكاهاي باغ كه تا زمستان آمد دسته جمعي كنار خانه آدمها مي روند و پا به تله مي دهند.

در همين وقت چشمش به دسته اي از توكاها افتاد كه ار روي درخت ميمرز(درختي جنگلي)ي پايين آمدند و روي چمن سبز نشستند وبه جست و خيز مشغول شدند. بعد هم صداي جند توكاي كوهي را شنيد كه بالاي سرش پرواز مي كردند.
با خودش گفت :ييلاقيها به قشلاق مي روند و قشلاقيها جا عوض مي كنند. حتي توكاهاي باغ از يك جا ماندن خسته شده اند . واي به حال من.
توكا در اين فكر بود كه ديد غاز بزرگي دارد سنگين سنگين روي چمن ها راه مي رود. توكا گفت غصه خوردن كه فايده اي ندارد . لااقل با اين حيوان ها حرف بزنم ببينم چه مي شود. اين بود كه گفت:

؛ سلام آقاي غاز. از بس روي بنفشه هاي خودرو قدم زده ايد پاهايتان بنفش شده است.؛

غاز كه همان پايين بدن سنگينش را غل غل تكان مي داد ايستاد و پرسيد ؛كي هستي...كجايي؟؛
توكا گفت:؛؛منم. عروس توكا؛.
غاز گفت:؛ ؛ خب . بيا جلو؛
توكا گفت:؛مگر نمي بيني من توي قفسم. جوصله ام سررفته. مي هواهم با شما حرف بزنم.
غاز سفيد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:؛رفقاي شما همه از اينجا رفته اند. مگر نمي داني كه بهار شده است. فقط تنبلهايشان مانده اند. مثل اين توكاهاي باغ؛
عروس توكا گفت: ؛مي دانم. من الآن بيشتر از همه وقت مي فهمم كه بهار آمده است. اما آخر من توي قفسم.؛
غاز گفت:؛ ؛ خب. براي خوانندگيتان است كه آنقدر زجر مي بينيد. پس چرا ما را درقفس نمي اندازند؟؛؛
عروس توكا خواست حرفي بزند. اما غاز سلانه سلانه راهش را پيش كشيد و رفت. عروس توكا حيلي افسوس خورد كه چرا با غاز حرف زده است. سرش را لاي پرش برد تاشايد كمي چرت بزند.

در همين وقت سرشاخه هاي شمشاد ها تكان خوردند و برگهاي خشك روي زمين خش خش به صدا درآمدند. توكا خيال كرد خرگوشي گذرش آن پايين افتاده اما همين كه سرش را بلند كرد چشمش به يك شوكاي(شوكا: گوزن) شسته رفته افتاد كه با احتياط اما خوشحال و گردن كشيده خودش را به اينجا رسانده بود.
توكا با خودش گفت :ببين آزادي چطور هر جانداري را رو مي آورد و به او جرئت مي دهد؟ يك شوكاي جوان چرا كنان با نزديك آبادي مي آيد بي خيال از اينكه شكارچيها به سرش بريزند. خوشا به حالشان قوت قلب دارند.

توكا با صداي بلند گفت: ؛ خوش به حال شما آقاي شوكا؛.
شوكا تا اسم خودش را شنيد ايستاد و سرش را بالا گرفت و با چشمهاي درشتش توكا را در قفس ديد و از حرف توكا چيزي نفهميد فقط فكر كرد اين بيچاره در چه جاي تنگي منزل دارد.

توكا گفت :؛مرا توي اين قفس انداحته اند كه برايشان آواز بخوانم! آقاي شوكا شما كه حيوان باهوشي هستيد كاش كاري مي كرديد كه گره اين قفل باز مي شد.
؛
شوكاي جوان سر تكان داد و با بو كشيدن چند بوته فكرش را جمع و جور كرد و گفت: ؛توكا هوش تنها كافي نيست. وسيله لازم است. سمهاي نازك من گره كار ترا باز نمي كند. باز هم فكر كن ببين چقدر توانايي داري.؛

توكا آه كشيد . گفت:؛مي دانم. اين را هم مي دانم كه ديگر نمي توانم در اين قفس زندگي كنم. اگر توانستم خودم را از اين قفس خلاص كنم مي دانم چطور با او خداحافظي كنم و به توكاهاي چششم و گوش بسته كه به هواي دانه به دام مي افتند چه بگويم.؛

با شنيدن صداي توكا چند پرنده هم آمدند و روي شاخه هاي همان درخت نشستند و حرف هاي تو كا را كه شنيدند به علامت تصديق سر تكان دادند. يك داركوب تند و تند نوكش را به درخت زد و صداي او در جنگل پيچيد.

همين كه دو رو بر درخت شلوغ شد شوكا به توكا گفت:ديگر وقت رفتن من است.
اميدوارم خودت راه نجات خودت را پيدا كني.؛
اين را كه گفت سم هاي بلندش را به زمين كشيد و دور شد.

وقتي شوكا رفت توكا تا آنجا كه كه مي شد از قفس ديد دور شدنش را تماشا كرد و باز چشمش را به دور و بر چرحاند. سرتاپاي او چشم . گوش شده بود. توكا نفهميد چقدر به انتظار ماند تااين كه چشمش به گاو درشتي افتاد كه داشت از كنار درخت مي گذشت. توكا با صداي بلند گفت:؛گاو جان جلوتر بياييد. چه خوب شد كه رسيديد. گره كار من با اين قد بلند شما باز شدني است. گوش مي كنيد ؟لطف كنيد و با دندانهايتان گره در اين قفس را باز كنيد.؛

اما گاو درشت اصلا چيزي نشنيد يا اگر شنيد خودش را به نشنيدن زد و همينطور كه علف سبزي را مي جويد راهش را ادامه داد و رفت.

توكا فكر كرد :قد بلند داشتن فايده اي ندارد. كسي كه به ديگري كمك مي كند بايد فكرش بلند باشد و بعد از بس دلش گرفته بود شروع كرد به خواندن. پرنده هايي كه روي درخت جمع شده بودند با شنيدن صداي توكا آنقدر دلشان گرفت كه ديگر نتوانستند بمانند و گوش بدهند و پر كشيدند و رفتند.

ادامه دارد...

*******

قسمت دوم:

توكا همينطور كه داشت مي خواند چشمش به مارمولك سبزي افتاد كه داشت براي آفتاب خوري مي رفت.
توكا فكر كرد :اين مارمولك با اين چالاكي كه دارد هم روي زمين راه مي رود و هم از درخت ها بالا مي رود اگر دست به كار شود خوب است.

توكا خواندن را كنار گذاشت و باهمان صداي غمگين گفت ‚:مارمولك جوان... جواني توانايي است. همه چيز از جواني ريشه مي گيرد. در جواني بايد عادت كرد كه به هر جانداري كمك كرد.
مارمولك سبز كه گوش تيز كرده بود گفت اينها درست. اما اول بگو آن بالا چكار مي كني؟
عروس توكا فكر كرد :اين چه حيوان كم هوشي است.
بعد گقت: مرا اينجا زنداني كرده اند. انداخته اند اينجا كه هميشه دم دستشان باشم و هر وقت دلشان خواست برايشان بخوانم. مي گويند صداي من دل مي برد. آدم ها را به ياد كوه و دريا و چه چيزهاي ديگر مي اندازد. گناه من صداي من است و خواندن من. اگر اين را گناه نمي دانيد به من كمك كنيد. شما بياييد بالا . من به شما مي گويم چه كار كنيد.

مارمولك سبز گفت: من از اين حرف ها سر در نمي آورم. از بس جاي نمناك خوابيده ام سرم درد مي كند. من مي روم آفتاب خوري..
و راهش را كشيد و لاي سبزه ها و برگ ها از چشم توكا دور شد.

عروس توكا هنوز از فكر اين بي خيالي مارمولك سبز بيرون نيامده بود كه صداي يك جفت توكاي كوهي را از شاخه هاي بالاي درخت شنيد. توكا ها به شنيدن صداي اين همجنس خودشان راهشان را كج كرده بودند و آمده بودند روي درخت نشسته بودند. همين كه دانستند عروس توكا توي قفس است دلشان گرفت و با هم حرف زدند:
؛پس عروس توكا هم به هواي آب و دانه به دام افتاده است؟؛
؛ما رو باش كه خيال مي كرديم از ما قهر كرده رفته به جنگل ديگه.؛

عروس توكا از اين حرف زير و رو شد. خودش را محكم به ديواره قفس كوبيد و به حرف آمد. با صدايي كه مثل گريه بود گفت:
هم زبان هاي من. دوست هاي من. من چرا بايد قهر كرده باشم ؟اگر هم قهر كنم چرا بايد به جنگل ديگري بروم؟اما آب و دانه را كه مي گوييد راست است. به هواي آب و دانه آسوده رفتم و به اين قفس افتادم. اما از آن به بعد آب و دانه ديگر به دهان من مزه ندارد. خوشا گرسنگي در آزادي . خوشا تشنگي در كوه.

يكي از توكاهاي روي درخت گفت:حرف هاي شما درست است. ولي با حرف بار به منزل نمي رسد. خودت به قفس افتاده اي. خودت هم بايد راه بيرون آمدنش را پيدا كني.

توكاي ديگر گفت: عروس توكا ما را ببخش. هر بلايي سر هر جاندار مي آيد از بي فكري اوست. ما ديگر بايد راه بيفتيم. ما از ديگران عقب افتاده ايم . حالا بايد سر كوه ها باشيم. اگر هم پيش تو بمانيم از ما كاري ساحته نيست. حودت بايد راه خلاصت را پيدا كني.نگاه به ميله و قفل و قلاب نبايد كرد. من خودم يك وقت در قفس بودم.ميله ها باز شدني هستند. ببين مي تواني ميله ها را باز كني؟اميدواريم اين دفعه تو پيش ما بيايي.

تو كاها اين را كه گفتند پر كشيدند و به طرف كوه هاي بلند رفتند
.
عروس توكا تا آنجا كه مي شد از لاي ميله هاي ققس بيرون را ديد . دور شدن توكا ها را تماشا كرد و و قتي كه ديگر چيزي به چشمش نيامد از خشم چند بار سرش را به ميله هاي قفس كوبيد.
عروس توكا چشم هايش را بست و با خودش گفت:
از وقتي من توي اين قفس افتا ده ام آفتاب چند بار در آمده است ؟چند بار شب روز و روز شب شده است؟ من الآن بايد سر كوه ها باشم. اينجا چكار مي كنم؟ چه روزگاري است. هيچ جانداري اگر مي تواند يا نمي تواند به جاندار ديگر كمك نمي كند. اگر خيلي كار كنند به حال آنهايي كه گرفتارند دلسوزي مي كنند. هر جانداري به درد خودش بند است. من بايد خودم به فكر خودم باشم.

چشم هايش را كه بسته بود باز كرد. بال هايش را تكان داد. به نظرش آمد از خواب سنگيني بيدار شده. مثل اين بود كه درختها و سبزه ها و سنگ ها و همه چيز عوض شده بود. اما اين نبود. حقيقت اين بود كه او خودش عوض شده بود. صدايي كه از تمام وجودش بر مي خاست در سرش مي پيچيد كه :

؛تكان بخور.بايد بجنبي. تو زنده هستي. تن زنده جنبش لازم دارد. چرا نتواني؟خرده خرده توانايي يك وقت توانايي درست و حسابي مي شود. هيچ چيز اولش بزرگ نيست.

تنش را راست كرد.
تمام وجودش به فرمان او درآمده بود.
نيروي هر جانداري كه پيش از اين انتظار كمكي از آنها راشت در خود او جمع آمده بودند و همه به او مي گفتند:

؛زود باش. امتحان كن؛

عروس توكا اول سرش را از لاي دو ميله درشت بيرون برد. برگشت. جست و جويي كرد و سراغ ميله هاي نازك تر رفت. باز هم سرش را بيرون برد . تا شانه هايش بيرون از قفس بود. تا به امروز اين همه زور و توانايي در خود سراغ نداشت. تمام تن او زور و توانايي بود. انگار تمام توكا ها ..تمام جاندار ها به ياريش آمده بودند.
ميله ها آرام آرام كنار مي رفت.
رنجي كه مي برد برايش گوارا بود. تمام تنش مي جنبيد. در گردش چشم هاي او هم شتابي براي رهايي حس مي شد. .

ميله ها آرام آرام كنار مي رفت.

او به چشم خود مي ديد كه تمام تنش را از قفس بيرون كشيده و به سوي كوه ها پرواز مي كند و خود را به توكاهاي ديگر مي رساند.

ميله ها آرام آرام كنار مي رفت.

وقتي صاحب قفس آمد و قفس را خالي ديد ماتش برد. بيشتر تعجب كرد كه قفل و گرهي را كه خود برآن بسته بود دست نخورده ديد.

عروس توكا از بالاي درخت اوجا (اوجا:درختي جنگلي) نگاه مي كرد. خودش را كه خوب براي پرواز آماده كرد صدا زد:
روز شما بخير آقاي عزيز. من از شما دلتنگي ندارم. همه تقصير ها به گردن خودم است كه حرص آب و دانه چشمم را بست و گول دام شما را خوردم. حرص آب و دانه خيلي چشم ها را مي بندد. بعد از اين سعي كنيد خودتان بخوانيد و محتاج خواندن توكا
نباشيد.

صاحب قفس گفت:؛نه ..نه..بياييد پايين. آواز بخوانيد....؛

اما عروس توكا بقيه حرف هاي او را نشنيد. از روي درخت پريد و به سمت كوه ها پرواز كرد.......